کارن از دیدن اسبهای وحشی تو دشت بوجاق و گاو گوساله های ول و آواره و پریدن با چکمه های آبی توی لجن ها لذت خاصی برد. شب که کنار دریا بودیم یه سگی اومد و کنار مانشست و عین گربه ها خودش رو لوس کرد تا بهش غدا بدیم. ما هم چیزی جز چیپس و ماست نداشتیم و در عین ناباوری دیدیم که سگه چقدر از این خوراکی استقبال کرد. ها سرد بود اما لذت کنار دریا در ساحل چمخاله هم زیاد بود. حمید و کارن و بابا بزرگ فوتبال بازی می کردن و من هم کنار ساحل قدم می زدم و با کوچول خلوت کرده بودم.
موقع رفتن به ساحل ، کارن تو ماشین از من پرسید: مامان چرا ما در اطرافمون آدمای مهم نداریم؟ منم کمی مکث کردم و گفتم چرا نداریم پسرم؟
پدر بزرگ یه مرد خیلی مهمه که کتابای زیادی خونده و دانش زیادی داره. منم یه خبرنگار موفق بودم که کلی کارای خبری و گزارشای مهم گرفتم که همه منو می شناسن الانم یه مشارو م که بازم همه منو می شناسن و خیلی مهم ام و بابا حمید هم یه استاد دانشگاه معروفه که تو لاهیجان همه می شناسنش. تازه در مورد محیط زیست هم خیلی فعالیت کرده و خیلی مهمه.
کارن ذوق زده شد و نگاهش نشون می داد که از این گفتگو راضیه .
کنار ساحل که بودیم و اون آقا سگه ما رو ول نمی کرد و زیر نگاههای ملتمسانه ش دلمون نمی یومد حتی چیپس و ماست بخوریم، بابا بزرگ فکری به سرش زد و گفت بهتره پاشیم و اینجا توپ بازی کنیم . سگه وقتی ببینه ما داریم بازی می کنیم و دیگه چیزی برای خوردن نیست، می ذاره می ره پی کارش.
همینطور هم شد.
کارن خیلی ذوق کرد. حالا یه ماجرای واقعی و خیلی مهم در مورد سگها داشت که می تونست برای کلی آدم تعریفشون بکنه.
یهو دیدم کارن اومد سمت من و با یه لحن خاصی گفت:
مامان تو گفتی که تو روزنامه کار می کردی درسته؟؟؟ تایید منو گرفت و ادامه داد:
خب پس می تونی راجع به پیشنهاد بابا بزرگ د رمورد سگه هم یه مطلبی بنویسی که تو روزنامه چاپ بشه و همه بخونن و بفهمن که بابا بزرگ چه ایده ی جالبی داده؟ آره می تونی؟
منم گفتم چرا که نه. و این راز پیش من و کارن موند.
ما و کارن ...برچسب : نویسنده : 5mavamochola بازدید : 140